حافظ
غبارغم
سمن بویان غبار غم چو بنشینندبنشانند
پریرویان قرار دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دلها چو بر بندند بربندند
ززلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
زچشم لعل زمانی چو میخندند می بارند
زرویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
به عمری یک نفس باما چو بنشینندبرخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران راچو در یابند در یابند
رخ مهر ازسحرخیزان نگردانند اگردانند .